نازدونه

داستان خودم

دخترک وپرستوی زخمی روزی بودو روزگاری .درآن زمان که پدربزرگ ها ومادربزرگ های ماهم به دنیا نیامده بودند در روستایی دخترکی به نام مارگارت به همراه پدرومادرش زندگی می کرد .او دخترکی خوش قلب ومهربان بود.مارگارت فقط شش سال بیشتر نداشت وهم درکارهای مزرعه به پدرش کمک می کرد و هم در کارهای خانه به مادرش کمک می کرد.مارگارت زیباترین دختر دنیا بود .موهای اومانندخورشیدطلایی و زیبا  بود پوستش مثل برف سفیدبود لب هایش مثل برگ گل سرخ زیبا بود چشم هایش هم آبی بود .  روزی در آخرین ماه زمستان مارگارت به بیرون ازرفت خانه تا کمی برف بازی کند او همانطور که مشغول بازی بود ناگهان چیز سیاه رنگی از دور توجه او را به خود جلب کرد . به طرف آن دوید همانطور که ...
13 خرداد 1392

بدون عنوان

   سلام من بعد از مدت ها با یک داستان زیبا که به همراه خواهرم نوشته ام اومد . داستان رو بخونید و لطفا نظر هم یادتون نره امیدوارم خوشتون بیاد     ...
13 خرداد 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نازدونه می باشد